حکایت
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید از زندگانی قطع کرده که ناگه سواری از در در آمد و مژده آورد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر شدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک را نفسی سرد از سر درد برآمد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت .
در این امیــــد بسر شــــد عمــر عــزیـز
که آنچــه در دلم است درم فـراز آیـــــد
امیـــد بسته بــر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست کــــه عمــر گذشته باز آیــــد
